![]() |
شهید محمد بقایی
نام پدر:کریم
تولد:۱۳۵۰/۹/۲۴
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۱۲/۶
ماووت عراق
رودبار
پایه تحصیلی:اول
بسم الله الرحمن الرحیم
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت باتویار نیست گاهی تمام شهر گدای تو می شود…
و انگار خداوند کریم برای آنانکه نامشان بسیجی بود و رسمشان ولایتمداری میخواست که جورشان جور باشد و به تمام آرزوهایشان دست یابند! که پاک بودند و نیک سیرت! که جز خدا را نمیدیدند و جز رضای او را نمیجستند! و خدایشان با شهادت به آنها اذن ورود به عرش الهی را داد که به حق لایق آن بودند و محمد بقایی لاکه بسیجی پاکباز رودباری در شانزده سالگی آسمانی شدن را تجربه کرد و روح بلندش در عرش الهی آرام گفت!
آخرین فرزند خانواده بقایی به سال هزار و سیصد و پنجاه و در زمانی متولد شد که پدرش نگهبان سد بود و آنها در رودبار زندگی میکردند . فرزندی که نام محمد برای او برگزیده شد و خیلی زود نشان داد که شایسته نام بزرگ خویش است. نام خانوادگی بقایی پسوند لاکه را هم با خود به همراه داشت که نشان از دیار آباء و اجدادی آنها در منطقهای ییلاقی در پایین بازار رودبار میداد.
یکی دو سال از تولد محمد نمیگذشت که خانواده هشت نفره بقایی به خانههای سازمانی اسکولک در سی و پنج کیلومتری رودبار در رستم آباد شمالی تغییر مکان دادند و به واقع محمد از زمانی که خود را شناخت در اسکولک بود. روزهای خوب و خوش بازی در زیر سایههای درختان زیتون به سرعت برق و باد طی شد و محمد در سن هفت سالگی راهی دبستان شد. هنوز سال تحصیلی به نیمه نرسیده بود که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و رنگ زندگی کمی تغییر پیدا کرد. کسانی که آن روزها را درک کردهاند معنای «کمی» را به خوبی درک میکنند چراکه به خوبی به یاد دارند که تا استقرار کامل نظام جمهوری اسلامی و تغییر منش و روش زندگی، برای نمونه در خصوص حجاب یکی دو سالی طول کشید و طبیعی بود که در نگاه محمد و دوستانش هم که هفت سال بیشتر نداشتند تغییرات خیلی بنیادی نباشد ولی به مرور زمان همه چیز تغییر کرد و محمد و دوستانش وقتی که مقطع ابتدایی را به پایان بردند دیگر متوجه همه چیز شده بودند و به خوبی به معنای انقلاب اسلامی و حقایق آن واقف بودند.
محمد در میان دوستانش شاید بیشتر از بقیه به دنبال ارزشهای اسلامی بود. به واسطه برادرهایش که از ابتدا همپای انقلاب اسلامی بودند در جریان خیلی از اتفاقات قرار میگرفت و وقتی که آنها از جبهه و یا از درگیری با منافقین در قائله جنگل به خانه برمیگشتند آنقدر سوال پیج شان میکردتا ته و توی همه چیز را دربیاورد و به خوبی در جریان قرار بگیرد.
برای راهنمایی به مدرسه فردوسی اسکولک رفت. محمد کمکم داشت قد میکشید و بزرگ و بزرگتر میشد. اندام رشیدی هم داشت و به این واسطه سنش کمی بیشتر به نظر میرسید. حالا دیگر نماز و روزهاش هم به جا بود و علاوه بر فعالیت در انجمن اسلامی مدرسه، در پایگاه مقاومت اسکولک هم فعالیت مستمر داشت.
آن روزها حضور منافقین در منطقه آنها زیاد بود و به صورت طبیعی او و دوستانش در سایه کمک و راهنمایی بزرگترهای پایگاه در برخورد با جریان نفاق نقش آفرینی میکردند.
اهل آزار و اذیت کسی نبود و همه همسایهها و اهل محل از او راضی بودند. اگر میدید که فرد مسنی بار سنگینی دارد حتماً آن را برایش تا مقصد حمل میکرد و البته متانت خاصی داشت. روزی برادر بزرگترش که تازه از منطقه بازگشته بود به شوخی و در واقع برای بالا بردن میزان هوشیاری بچههای پایگاه نارنجک خنثی شدهای را به صورت ناگهانی داخل پایگاه انداخت . بعضی از بچهها خیلی ترسیدند ولی به روی خودشان نیاوردند آخر سن و سال بعضی از آنها خیلی کم بود. محمد نارحت شد ولی آنجا چیزی به برادرش نگفت. در مسیر بازگشت به خانه آنچنان با ظرافت برادرش را از نارحتی بچهها آگاه کرد که برادرش نه تنها نارحت نشد بلکه به داشتن برادری مثل او افتخار هم کرد.
روزی مادر در خانه آشپزی میکرد که محمد با شتاب وارد شد و به سمت یخچال رفت. اندوه از قیافهاش نمایان بود و مادر که به دیدن قیافهای اینچنین از او عادت نداشت کمی سکوت کرد تا ببیند محمد چه میکند. محمد کمی گوشت و مرغ از یخچال و کمی برنج از صندوق برداشت و با گفتن این جمله که «بعداً توضیح میدهم» از خانه خارج شد. بعدها مادر با اصرار داستان را از زیر زبان محمد بیرون آورد.
محمد برای خرید به بقالی محل رفته بود و آنجا میبیند که مرد مغازهدار مشغول گفتگو با یکی از همسایههاست:
-: دیگر به شما نسیه نمیدهم چوب خط شما پر شده است من از کجا باید بیاورم.
آن بنده خدا هم آدم خوبی بوده و هفت هشت نفر عائله داشته. دیدن همین صحنه برای محمد کافی بوده تا او را شتابان به سمت خانه راهی کند.
محمد بزرگ و بزرگتر شد و دوره راهنمایی را هم با موفقیت به پایان رساند. مقید بود که درسش را بخواند. با وجود فعالیتهای بسیار برای درس همیشه وقت داشت. برای دبیرستان نامش را در دبیرستان آزادگان رودبار در رشته تجربی نوشتند و او میبایست فاصله سی و پنج کیلومتری خانه تا مدرسه را هر روز با مینیبوس برود و برگردد. کاری که با وجود خرابی راه وقت زیادی از او میگرفت ولی در رودبار فضای گستردهتری پیش روی او وجود داشت که ارزش تحمل این مشقت را داشت. آنهایی که محمد را دیدهاند اصرار او به انجام فریضه امر به معروف و نهی از منکر از را به خوبی به یاد دارند. اهل قناعت بود و برایش اهمیت نداشت که پولی در جیب نداشته باشد.
در کنار تحصیل از فرصت استفاده کرد و دروه آموزش نظامی را طی کرد و کمکم زمزمه رفتن به جبهه را بلند کرد ولی پدرش شرطی داشت:
-: تا برادرانت نیایند به تو اجازه رفتن به جبهه را نخواهم داد.
اصرارهای محمد فائدهای نداشت و پدر حرف خودش را میزد. زمان گذشت تا اینکه برادر بزرگترش از جبهه بازگشت و محمد رضایت پدر را گرفت و به همراه خواهر زادهاش راهی جبهه شد.
زمستان سال یک هزار و سیصد و شصت و شش بود و محمد در روز اعزام حال خوشی داشت. در میان بدرقه خانواده محمد آرام از نظرها دور شد. آنها نیروی لشکر شانزده قدس گیلان محسوب میشدند و مستقیم به سنندج میرفتند. تقویم تاریخ بعدها نشان داد که آن روزها رزمندگان اسلام برای عملیات والفجر ده آماده میشدند ولی محمد و سایر نیروها از این ماجرا خبر نداشت. فقط همه میدیدند که آموزشها در حال تجدید شدن و نیروها در حال رسیدن به حداکثر آمادگی هستند. در سازماندهی نیروها محمد را به عنوان خدمه خمپاره انداز صد و بیست به گردان کمیل فرستادند!
صبح ششم اسفند ماه، روز مثل همیشه با آرامش آغاز شد و نیروها بعد از صبحگاه مشغول کارهای خودشان شدند. محمد هم با بقیه خدمه به سمت محل خدمتش رفت. گلولهها یک به یک شلیک میشدند تا اینکه خمپارهای به داخل لوله خمپاره انداز هدایت شد ولی صدای شلیک آن بلند نشد. خدمه به فکر چاره افتادند ولی به ناگاه صدای انفجاری مهیب همه جا را دربرگرفت و خون بود که همه جا دیده میشد.
مصدومان حادثه را به سرعت با هلیکوپتر به بیمارستان پاستور تهران انتقال دادند ولی دیگر روح از جسم محمد به آسمان پرواز کرده بود و محمد آنگونه که میخواست عاشقانه به سوی پروردگارش عروج کرده بود. پیکر مطهرش را بعد از تشیعی در خور در تازه آبادد پایین محله رودبار دفن کردند.
طول عمر دنیایی این شهید بزرگوار تنها در حدود پنج هزار و نهصد و دوازده روز بود.
وصیت نامه شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم
« و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون »
مپندارید کسانی که در راه خدا کشته می شوند مرده اند، بلکه زنده اند و نزد خدای خویش روزی می خورند
جوانان به جبهه بروند و مسئله جنگ را زود حل کنند. « امام خمینی »
خدایا بار پروردگارا به ندای حسین زمان لبیک گفتیم و بسوی جبهه شتافتم خودت از من راضی باش و گناهانی که مرتکب شده ام و بر دوشم سنگینی می کند بردار تا با خیالی راحت و آسوده بسوی تو آیم، خداوندا ،خداوندا ما از معلم شهادت، حسین بن علی سردار عاشورا درس آزادگی و ایمان را آموخته ایم و با او پیمان بسته ایم که رهرو راه او باشیم و با یزیدان زمان جهاد و مبارزه کنیم.
خدایا ،خدایا رهبر عزیزمان را این پیر جماران را طول عمر عطا فرما تا با سخنان پیامبر گونه خویش مردم را راهنمایی کند تا هر چه بیشتر به تو نزدیک شوند. خداوندا بسوی تو میآیم مرا بپذیر. گناهانم را عفو کن و ببخش.
سخنی با دوستان و آشنایان خود دارم: ای یاوران زندگی پیشین من ،اگر از من بدی دیدید و یا شما را آزردهام مرا حلال کنید تا سبکبالتر بسوی خداوند روم من از همه شما راضی هستم و امیدارم هه شما از من راضی باشید.
سخنی با پدر و مادر خود دارم. ای که عمر گرانبهای خود را صرف تربیت و بزرگ کردن من کردهاید و در این راه سختیها کشیدهاید میدانم خیلی زحمتتان دادم ولی از شما خواهش می کنم که از من راضی باشید و مرا به خاطر آن همه رنجی که به شما دادم حلال کنید و با سختیهای زندگی مبارزه کنید و صبور باشید و در تاریخ صدر اسلام به شهادت حسین بن علی (ع) و هفتاد و دو تن از یارانش بنگرید و صبر زینب کبری را پیشه کنید و در تاریخ معاصر به خانواده های مقاوم و شریف شهدا خصوصاَ برادران صورتی بنگرید و بی تابی نکنید که شهدا جایگاهی والانزد حق تعالی دارند.
اما سخنی با برادران و خواهران: از شما می خواهم مرا به عنوان عضو کوچک خانواده ببخشید. در پایان طول عمر برای امام بزرگوار و آیت الله خامنهای را خواهانم و تمام شما را به متحد شدن در برابر قدرتهای ستمگر جهان دعوت می کنم.
والسلام.
منبع: نرم افزار بر بال فرشتگان:سازمان آب منطقه ای گیلان
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها: شهید محمد بقایی,
![](/weblog/theme-desiner/29/9.gif)
![](/weblog/theme-desiner/29/10.gif)